بگذار رو سیاهی برای زمستان بماند.
که دکل های ِ فواره زده
از شانه های ِ ضحاک
به سمت ِ نگهبانی ِ پادگان
بوی ِ نفت نمی فرستند.
چند سرباز هم یخ بزنی
همین طور راه می روی وُ
برف های ِ زیر ِ پایت
معلوم می کند
یک نفر دیشب تا صبح
در مسیر ِ این دالان
بدون ِ خودکار و کاغذ
برای خواب های ِ گرم ِ
کسی که پسر ِ هم سایه را دوست دارد
با خطی که از سرما می لرزد
نامه می نویسد وُ
پست ِ بعدی تحویل می دهد.
تا رویاهایش را در خواب گاه
قبل از نامه به روستا برساند وُ
باز شب زیر ِ برف
برای کسی که جلوی خواستگار ها گرم گرفته
دندانه های ِ سرما را بلرزاند وُ
صبح مغزش را
روی برف ها شلیک کند
که نامه هایش دست ِ عروس رسیده اند.
1/5/1385_زنجان