خودکار کم رنگ

به آموزگار شعر شمال زنده یاد تیرداد نصری

خودکار کم رنگ

به آموزگار شعر شمال زنده یاد تیرداد نصری

شعر

وبلاگ مقاله خودکار کم رنگ : 

 

 http://khodkarekamrang.blogfa.com

 

  

وبلاگ حقوقی خودکار کم رنگ : 

 

 

http://law1386.blogfa.com



نه لباس وُ ظرف های ِ شسته و تمیز


نه هنگام ِ غذا


مردی انگشتش را سیر می خورد


و نه کاری که شاید چهار پا ها هم بلدند.


که شب تا صبح به خیر و خوشی


آلبوم ورق... فلاش می خورد


با چشم هایی که انگار از درخت ِ بادام پیوند زده اند.


که حرف حرف ِ کلمات را


گرمای ِ تو می گیراند تا میگیرانی اش وُ


خنده هایت به جنون می کشد


وقتی به پایین ِ ابرو ها می کشانی اش.


که گفت بگذرید


شاید خیابان ِ آقای ِ سعدی بیشتر بشناسد


با ماهیانه ی ِ کارمندی وُ


برف بازی با کاپشن «تانا کورا»


چه کیف می کنند.


تا به تعداد ِ درخت های ِ خیابان


بر ستون ِ مهره اش عرق نخیسد.


که دور ِ سرش انگار کارتون ِ  « بچه های ِ لهستانی  »


هی ستاره چرخید وُ


بلبل چهچهید وُ


خرگوشی از پیاده رو


تا رستوران هلش داد


که در ظرف های ِ خالی ِ خانه


نیمه شب برای ِ بچه ها


( _: « آقا! پیتزا برای تان زیاد ... ؟ ») ببرد.


اما از غذای ِ شما چقدر چربی می ریزد


اگر با لباس ِ سفید سرد شوید وُ


قاضی هم اذن ندهد


ممکن است


در پستوی ِ لباس فروشی


پیراهن ِ مجلسی


قشنگ بر تنش بنشیند


یا توی ِ اتاقک ِ وانت ِ مزدا


که بار بند کشیده اند


در جاده ای فرعی ( خارج ِ شهر) عرق های مردانه


بر سینه هایش بریزد و


جوان های ِ چهار راه ِ سعدی


شماره ی ِ پلاک و کوچه اش را


از خیلی ها بهتر اس ام اس کنند.


حالا نگو شعر آدم را چقدر به کجا می برد


حتا عصر های پنج شنبه باز هم فلاش بزن .


   12/10/1384_زنجان

شعر

به خلق های قهرمان مصر و لیبی که علیه دیکتاتور ها سکوت را  

 

انتخاب ننمودند حتا اگر به قیمت از دست دادن جان شان شود . 

 

حُسنی در تو نیست تا مومیایی ات کنند 

 

میدان التحریر سنگی برای اهرام نمی فرستد 

 

میدان التحریر فرعون را رمی می کند 

 

با تانک هم نمی توانی تا سویز ویراژ بدهی 

 

شن های روان کاخ القبه را دفن کرده اند 

 

ستاره های پنج پر به دیوار ندبه میخ شده اند 

 

حالا می توانی کمی ذغال به صورتت بمالی و 

 

پیراهن بلند قرمز بپوشی و  

 

در خیابان های منتهی به باکینگهام  

 

شب های بارانی 

 

برای راننده های مست 

 

ای یار « مبارک » بادا بخوانی . 

 

15/11/1389 _ زنجان 

 

 

پسران عمر مختار 

 

( مشت های پر از فریاد ) 

 

از گلوله های تقدیمی سرهنگ 

 

خیابان را با فرش قرمز 

 

قشنگ کرده اند . 

 

از گرازیانی تا قذافی 

 

فاصله یعنی هیچ 

 

از بطنان تا بنغازی 

 

به عدد شن های صحرا اند 

 

پسران عمر مختار 

  

شانه به شانه بایستند 

 

سرهنگ که سهل 

 

ژنرال هم باشی  

 

ستاره هایت کم است .  

02/12/1389 _ زنجان

شعر

فرودگاه که فرش شد  

 

کچل در لانه ی کبوتر تحصن کرد 

 

(بی خیال دختری که 

  

به عدد موهای نداشته دوستش دارد).  

 

آسمان برای برج بلند شد و 

 

حاج آقا معمار ... 

  

-:«ایشان لای برف گیر کرده 

 

لطفن صفحه را ورق بزنید ». 

 

صفحه...صفحه...صفحه 

 

پشت سر هم ...همه ...صفحه 

  

_:«یاد ایامی»...قیژ...ویژ  

 

_:«گرامافون سوزنش گیر دارد ». 

  

_:«حالا کمی آرام تر نمی شود؟تهمینه!».  

 

دومب ...دومب...دومب...دومب 

 

_:«اتوبان»...دومب...«جای گاز دادن» 

 

ای ی ی ...بومب 

 

دی دید ...دی دید 

 

_:«آقای دکتر 

 

در صفحات میانی کتاب جدیدشان ...». 

 

_:«بابا آسانسور چرا گیر کرده؟ 

 

یک نفر دارد در طبقه هم کف خودکشی می کند». 

 

_:«مسافران پرواز شماره ی...» 

هیش ش ش ش ...هو و و 

  

_:«لا اله الا الله». 

 

_:«به خبری که هم اکنون پخش می شود ...». 

 

مردی کلاه گیسش را 

 

در ازدحام تو در توی سرک ها 

 

زیر روسری پنهان 

 

و از گوشه ی کادر  

 

بیرون می خزد.

                   6/10/1385 _زنجان

شعر

باران که می سیلد جوی می رودد دریا می موجاند.

 

در گالری ِ نقاشی آب رنگ رنگ

 

برصورت پاشید و ُ

 

تابلوی ِ مونالیزا لبخند نمی زند

 

چقدر جعلی لبش نقاشی شده

 

که چیزی نمی تواند بخورد و ُ

 

قاب به هم می ریزد و ُ

 

درتوالت ِ زنانه آینه که نباشد

 

خط ِ لب ِ مونا لیزا

 

روی ِ یقه ی ِ پیراهن  ِ مردانه برق رفته بود

 

که چقدر تابلوی ِ مریم  ِ (ع) رافایل شده ای

 

با چشمی که لنز ، زیبایی ِ شرقی اش را رنگ زده و ُ

 

لیلی ِ بیا بان ِ بنی عامر در هاید پارک  ِ لندن

 

بستنی برای ِ دندان ضرر دارد

 

که چیپس ِ فلفلی با ماست ِ موسیر و ُ

 

استکان ِ چای خالی می شود

 

کشتی دراسکله پهلو گرفته و ُ

 

موهایت باد را می رقصاند

 

تا کلبه ی ِ میان ِ بوته های ِ چای

 

با دامن  ِ چین دار  ِ قاسم آبادی

 

شاید پیر مردی که چپق می کشد

 

از سبک های ِ عصر  ِگوتیک

 

و معنویت ِ امام زاده ی ِ پایین  ِ کوه

 

گالری را به خیابان وصل کند

 

که باران بوی ِ خاک می دهد

 

_:«بیا زیر چتر کسی ما را نمی شناسد »

 

که توپ ِ ناپلیون در واترلو ترکید و ُ

 

داور ناچار سوت پایان کشید.

                                               29/4/1384_نوشهر_مازندران