خودکار کم رنگ

به آموزگار شعر شمال زنده یاد تیرداد نصری

خودکار کم رنگ

به آموزگار شعر شمال زنده یاد تیرداد نصری

شعر

با خودکار ِ کم رنگ نوشته بخوان.

 

از یادداشت برای ِ شاعر

 

وقتی گرسنه و عجول

 

دادگستری را به خانه می آورد.

 

لطفن رنگ ِ خودکار را فراموش کن.

 

_:«سلام عزیزم! خسته نباشی».

 

(در فکر این که

 

تمام ِ حکومت ها

 

شبیه ِ همین جمله

 

تا "آشویتس"و"ابو غریب"

 

سلام نگفتند؟)

 

_:«سبزی را با قیچی خُرد کن

 

نه آن قدر ریز، اسفناج است ».

 

(نتیجه ی ِ رفتاری ِ شاعر :

 

هر سبزی، را جز اسفناج

 

زیاد ریز می کنند

 

زبانت را متر بگیر

 

که خیلی چیز ها

 

ممکن است به باد برود).

 

_:«پنج شنبه شیر ِ گاز را قطع و

 

سطل ِ آشغال را خالی کن.

 

کتاب هم نیاور، زود بیا!».

 

...پشت ِ ویترین ِ فروشگاه

 

همه چیز پر رنگ و سریع گذشت

 

توی ِ شیشه خط های ِ یادداشت گم شد

 

تا که خنده ی ِ دو دختر...

 

_:«ببین کجای ِ ما را چقدر قیمت زده اند »

 

چشم دنبال ِ قیمت به ویترین غلتید  و

 

هنوز که هنوز است می غلتد و

 

جای ِ برجسته ی ِ مانکن

 

قنوتش را به خاکستر می کشد.

 

راستی خودکار یادت نرفته؟

 

 18/12/1384_زنجان

شعر

پیرزنی که سطل ِ زباله ی ِ

 

کنار ِ پیاده رو را می گردد و

 

پوست ِ موز زیر ِ پوستر ِ

 

کاندیدای ِ انتخابات می اندازد

 

نسبتی با گلادیاتور ندارد.

 

تا برای ِ هورای ِ لژنشین ها

 

پوست های ِ رنگی را

 

با ناخن و دندان جِر دهد.

 

انگار اسپارتاکوس

 

آلزایمر گرفته بود

 

که به کاتب نگفت

 

تا تاریخ را

 

مطابق ِ میل ِ برده ها بنویسد.

 

بنویسد:

 

«گلادیاتور سپرش را غلاف کرده است».

 

بنویسد:

 

«فقط می خواهدگرسنه نباشد

 

حتی بعد از این که

 

شیر ها سیر شدند».

 

کاتب که به مرخصی رفت

 

گلادیاتور را

 

جور ِ دیگری نقاشی کردند.

 

دست هایش که قلم شد

 

تمام ِ صفحه های ِ سفید ِ تاریخ را

 

دیکته نوشت و

 

وقت های ِ فراغتش را

 

در حاشیه ی ِ میدان ِ اصلی ِ شهر

 

گدایی نکرد...

۲۲/9/1385_زنجان

شعر

دفتر ِ خاطرات را

به خشک شویی داده ای وُ

تلو تلو خوران

انگارکه دوغ خورده باشی

در ازدحام ِ خیابان

رسوب های ِ ذهن را

بالا می آوری وُ

مشت هایی که

به یک صد وُ بیست وُ چهار هزار پیامبر نرسیده اند

به تلافی ِ جهنّم

زیر ِ گو نه هایت را

کبود می کنند وُ

اگر سگ ها

تو را نمی شناختند

حالا باید به تاوان

مَنُّ و سَلوی ِ ارسال نشده و

بی کاری ِ پیامبران ِ بنی اسرائیل

در حضور ِ سامری

که گنجشک را رنگ می کرد

تا جای ِ کایت بفروشد

چهل و پنج سال

در صحرای ِ آفریقا

دانه های ِ شن را می شمردی.

دفتر ِ خاطرات

از خشک شویی ِ محل

که به خانه می رسد

تمام خشک وُ خیس ِ هم سفرانش را

زیر ِ آفتاب پهن می کند

و دشداشه های ِ ریش دار

معبد ِ سلیمان را

با بلیط رفت و برگشت

به جزایر ِ سلیمان عوض می کنند.

انگار نیل در دو راهی ِ فرات

به گل نمی نشیند وُ

از کشتی نوح

فقط شترها نجات می یابند.

 

 2۳/8/1385_زنجان

شعر

از ارتفاع ِ پل شیرجه بروی

وسط ِ راه تخته سنگ ها

خودشان را نشان می دهند.

یک ،دو ...ده ...تورپ!!!

_:«اُ ه این هندونه هم پوک در اومد لعنتی!».

امّا از رنگ ِ قرمز می توانی

برای شیر ِ آب ِ گرم استفاده کنی

تا یک استکان ِ چای

حضور ِ همیشگی ِ زن را

بدون لکه هایی که به قهوه ای می زند

روی پاهایت به ثبت برساند.

احتمالن انفجار ِ عجیبی پیش روست،

هنوز پشیمان نیستی و

تخته سنگی که برخورد با آن دلخراش تر است را

انتخاب می کنی.

_:«راستی این جنگل کجا می رود ؟».

_:«تا نیمه های راه دنبالش رفتند

تصمیم نداشت جایی برود

امّا می گفتند دَم کرده

ممکن است هوس ِ آب تنی در خزر

 به سرش خورده باشد».

_:«این چه وقت ِ جوش آوردن بود؟».

ختنه ی ِ بچه که عقب بیفتد

هزینه ی ِ یک حوض

که طول و عرض و ارتفاعش را

باید چند وجب بزنی

روی ِ آپارتمانت کشیده می شود.

_:«حالا حتمن باید یک تخته سنگ را بپسندی؟

نمی شود یک بار هم سنگ...».

_:«نه... نه... نه ...

دیگر تمام شد

برنمی گردم

فقط سنگ قبرم را کسی انتخاب نکرد».

_:«کات ...کات...کات...

چی شده بچه ها؟

دیالوگ ها را درست نمی گویید؟

بریدید؟

خب بازی را نگه دارید تا بعد...».

 

۲۰/1/1384 مازندران _نوشهر