خودکار کم رنگ

به آموزگار شعر شمال زنده یاد تیرداد نصری

خودکار کم رنگ

به آموزگار شعر شمال زنده یاد تیرداد نصری

شعر

این روز ها ویلچر

بهترین هم سنگری ست

که ترکش ها را اَنگولک نمی کند و

به ریش تراشیده

چپ چپ نگاه نمی اَندازد.

همسری که لَج کرده

تا گواهینامه نگیرد

قهر قهر قهر

و تو اِنگار داری

اَز شدت اِدرار می تَرکی

و مستراح هم اَوّل با پای چپ بعد...

_:«چپ راست ،چپ راست،چپ راست

کِی خسته است؟...».

اَمان اَز میدانِ مین

که کمر فیل را می شکند.

به تلفن های بی وقت هم شک کرده ای

خنده های آرام و پچ پچ ِ توی ِ گوشی

از گوشه ی اُتاق

و دو چشمی که تو را می پایند

اما خودت را با ماهواره

سرگرم می کنی.

در خودت فرو می روی

 که از کدام درد بنالی

ترکش هایی که هر روز

تو را مچاله تر می کنند

یا هم سنگر هایی

که وقتی خانه می رسی

در حال خداحافظی هستند.

_:«آمده بودیم حالت را بپر سیم

نبودی مزاحم نمی شویم».

و نگاه های مشکوک آن مرد و زن به هم

هنگام جدا شدن

و تو اِنگار هیچ کدام را ندیده ای

و تو الان میدان مین سیار هستی .

 5/12/1383_مازندران _نوشهر

شعر

پیراهن که زلیخا نمی شود

تا هزار شب

شهرزاد را از دهان ِ نهنگ در آورد و

روی ِ سیم ِ تلفن نامه ی ِ عاشقانه پهن کند.

پیراهن چاک ِ دل را درز نمی گیرد.

یوسف در خواب لو رفته و

پرینت ِ نجوایش جلوی ِ میز ِ عزیز.

که سند باد خلیفه را با چراغ جادو کُنَد و

با قطار ِ سریعُ السّیر

رویای ِ زلیخا به ابوالهول برساند.

از ماه که نگاه کنی

اهرام ِ ثلاثه

در هفتمین قصّه

خلیفه را به خمیازه می اندازد و

چهل دزد"بغداد کول کرده "

با اولین موشک

درجوّ ِ زمین می سوزند.

از ماه دورتر می شود

مهتاب ایمیل می زند

ماه واره ها چشمش را دور دیده

متلک می گویند و                         

سنگ های آسمانی

روی ِ خاطرات ِ خاکی

پارازیت می فرستند.

از هر جا به شناسنامه نگاه کند

جلوی ِ نام ِ پدر

خطّ ِ تیره کشیده اند

که شهر زاد از قصه اش

خود را به سیاه چاله انداخت و

روز نامه ها آگهی زدند

پیراهن چند سال ِ نوری

خانه اش را گم کرده و ...

 بوق ِ ماشین ها که چراغ سبز است.

                                                                

 25/2/1384_نوشهر_ مازندران

شعر

اتاق چهار دیواری

که شکل هندسی او تعریف کرده ،

با در یا درهایی.

(وقتی اتاق تنگ می شود

هر کس جز لهجه ی خودش

فریادی بلند نیست

از پنجره راحت تر در می رود).

رو به رو آشپزخانه ای

چسبیده به توالت

با درهایی هم سایه،

در به در ،در به در.

تمام روز و شب

سنگین و سبک می کند و

درخت بهانه خوبی

برای بالا رفتن،

هر چند شکوفه ها

به مرگی با تگرگ دچار شوند.

از کوه سرازیری که بیفتد

مغزش روی تخته سنگ

شطرنج می بازد و

قبر چهار دیواری

که شکل هندسی ات

مات می شود.

که یک هفته

کیک تولد کرم کوچولو شمع دارد و

هر کس به لهجه ی خودش

در به در ،در به درک.

                                                           3/9/1384_زنجان

شعر

بهمن که آمد

پرتقال های نارس سقط شدند و

قاطر ها برای هیزم

به جنگل نرفتند و

هر روز قایق موتوری

چرخ خورد

شاید رمضان

لااقل تورش را

بالای آب بفرستد.

سبیلت را بهانه جویدن می کنی

تا دست در جیب

یقه کاپشن کهنه را بالا داده

در «ایستگاه آخرین»*

مرد سیگار فروشی

کنار جعبه پرتقال

از سرما می لرزید را

فراموش کنی.

...

...

حالا می توانی پایین بیایی

پا بر زمین بکوبی

تا بچرخد ...چرخد ...چرخ.

یاد فرفره ای که از تو دزدیده اند می افتی.

زمین که نشست

تو ایستادی

بچرخ...چرخ ...چرخ

جمعیت یک صدا فریاد زدند

_:«آی میرزلی چوپان !

بزن نی ...بزن نی...بزن نی».

و دم دمای صبح

توی دست های خودت

خراب شدی.

                                                              12/11/1385_زنجان